|
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : asal
قسمت هشتم-فصل اول
به خونه که رسیدیم فورا رفتم تو اتاق مامانم .اما مامانم اینبار مثل همیشه نبود ضعیف تر شده بود. دستای مامانم گرفتم و گذاشتم روی صورتم اینبار نگاهاش بی معنی بود واسه من مفهومی نداشت .چشام پر اشک شده بود بلند گفتم مامان قول بده زنده بمونی تا دکتر شم .مامان بهت قول میدم خوبت میکنم هر کار شده میکنم بخدا میکنم.
اون روز وقتی از اتاق مادرم بیرون اومدم نشستم پای درس .دوازده ساعت در روز می خوندم طوری که خودمم ضعیف شدم اما واسه ترم اول آماده شدم . انقدر که خونده بودم در اوج ناباوری معلما و احتمالشون از این که امسال درکلاس دوم میمونم نمره ترمم شد نوزده و هشتادو هفت صدم . اون روز با خوشحالی کارنامه را به دست گرفتم و رفتم سمت خونه. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |